لحظه لحظه هاتون شکلاتی |
این چند روز به شدت استرس کنکور دارم چیه مگه بهم نمیاد استرس داشته باشم عایا؟
خیر سرمون هفتم تیر کنکور داریم
شنبه که رفته بودم پیش مشاورم برنامه ی عید رو بنویسیم:
مشاورم : خب عزیزم تا الان چی رو بستی؟
من : یهنی چیع؟
مشاورم : ببین یعنی مثلا ادبیات دومو بستی؟
من : آره بستیم
مشاورم : دیگه چیا رو بستی؟
من : اممممم کلا ما پایه (دوم و سوم) رو بستیم از پارسال. العان دیگه فک کنم وختش باشه بازشون کنیم. نع؟
مشاورم : منظورم از بستن این بود که خوندی همشو، تموم شده...
من : آها پع من هیجیو نبسته ام
مشاورم : اوکی پس بیا بنویسیم برنامه ی عیدتو. صبحا با چی شروع میکنی؟
من : با یاد و نام خدا
مشاورم : خب بعدش با چی شروع میکنی؟
من : با یاد ائمه ی اطهار
مشاورم : بــــــعــــــدش؟؟؟؟؟؟
من : بد نیس یع یادی هم بکنیم از شهدای هشت سال دفاع مقدس
مشاورم : وقت نداریم.
من : خـــب همکارم از اتاق فرمان اشارع میکنن که وقت نداریم
مشاورم :
من :
آغا خو نزدیک عیده. ما اصن تو فاز خنده و شوخی
اتفاقا آقای شکلات هم یکی دو روز پیش بهم گفت چرا همش میخندی؟
+ در این واپسین روزهای سال دوستی ما هم هفت ماهه شد
چقدر خاطره ناک شدیم این مدت ( خاطره ناک شدیم : خاطرات زیادی را با یکدیگر رقم زده ایم )
بهترین روزهای عمرم همین چند ماه بود. ایشالا که سال نود و دو حتی از امسالم بهتر باشه. نه فقط واسه من، واسه هـــــمـــــــه اگه من پزشکی هم قبول بشم که دیگه عالی میشع
دعا بنمایید واسه همه ی کنکوریا که خوووودایی از این قشر زحمتکش تر موجود نیس در دنیاع
همه ی اقشار جامعه حداقل چهار پنج روز اول سال تـــهـــــطیلن؛ ولی ما کنکوریای طفلکی، نــــع
یهنی اگه آقای شکلات نبود من زیر این همه فشار درسی سَقَط (صقت، ثقت، سغت، .... ؟؟؟؟) میشدم
++ نامردا دسترسی ما رو به صورتکتاب (فیصبوچ) محدود کردن، ما هم اصن دیگه تفریحات سالم نداریم. رو آوردیم به خُرم سلطان و اینا
+++تشکر بســــیـــــــار ویژه از آقای شکلات به خاطر پست قبلی که قدم رنجه فرموده بودن به وبلاگ مشترکمون و کلی خوجحالم کردن عاشختم
++++ کسی بلده این وبلاگو به بلاگفا منتقل کنه؟ من از بلاگفا به لاکس بلاگ بلدم، برعکسشو نع
در ضمن تعدادی از نظراتتون به محض اینکه پاسخ دادع میشن، مقداری یا حتی کلشون توسط لاکس بلاگ عزیز (!!) بلعیده میشن. من شرمنده ام
+++++ پست طولانیعو حال کردین؟
اول از همه من از اين تريبون استفاده كنم و از خانوم شكلاتي معذرت خواهي كنم كه انقد دير به دير مطلب ميذارم.
خب...
من و خانوم شكلات مكمل هميم نه اصن من اونم اونم منه
يعني انقدر تو همه چي شبيه هميم كه من بعضي وقتا شك ميكنم
بر خودم واجب دونستم كه چند خطي پيرامون مهموني كه باهم رفتيم بنويسيم
خب مهموني آرياي عزيز بود ولي منو خانوم شكلاتي از همه بيشتر تو چش بوديم حس ميكنم. چون از اول تا آخرش كنار همديگه بوديم باهم ميرقصيديم بالا پايين ميپريديم منم همش سيگار خودمو بچه هارو با فندكي كه دوس دخترم(خانوم شكلاتي خودمونو ميگم) برام خريده بود روشن ميكردم
از اين به بعد سعي ميكنم بيشتر فعاليت كنم خانوم شكلاتي قول ميدم قول
يكي دو هفته پيش يه دختر بچه ي كوچولو رو ديدم كه دست باباشو گرفته بود و با هم راه ميرفتن. شب بود. دختر كوچولو لباس مدرسه تنش بود. صورتش غمگين بود. نميدونم چه مشكلي داشت ولي يه غم بزرگ تو نگاهش بود.
تصويرش از ذهنم بيرون نميره... كاش حداقل نقاشيم خوب بود.
امروز توي تاكسي يه پسر كوچولو توي بغل مامانش نشسته بود. مامانش هر چند ثانيه يه بار بوسش ميكرد. پسر كوچولو هم همش ميخنديد و ورجه وورجه ميكرد.
ميدونم كه تصوير اين پسر كوچولو هم از يادم نميره هيچوقت...
+ خدايا هيچ بچه اي غمگين نباشه...
++ خدايا من و آقا شكلات انقد دعوا نكنيم
+++ يه كرم كارامل خوشـــمــــزه اي درست كردم خيلي خوووب بود
رفتیم مهمونی با آقای شکلات، خـــیــــلـــی خوش گذشت
از اول تا آخر رقصیدیم. در حدی که من به شخصه فرداش تموم ماهیچه های بدنم گرفته بود
عاقا خووو چه انتظاری دارین؟ من که تحرکم صفره، یه شب ورجه وورجه کردم بدنم تعجب کرد قشنگ
+ یه گربه ی بی تربیت یه شبانه روز توی خونه ی ما بود و حاضر نبود بره بیرون
گربه هم گربه های قدیم!!!! والا بوخودا!! یه پخ میکردیم میپریدن!
بعدا نوشت: اين جريان مهمونی و اون جريان گربه خيلی مفصل بود. ولي يك عدد مامانِ تبر به دست بالای سرمون وايساده بود ميگفت بسه برو درستو بخون
وقتی کوچیکتر بودم به خودم میگفتم وااای یعنی میشه یه روز منم شونزده سالم باشه؟ هرکی ازم بپرسه چند سالته ، بگم شــــــونــــزده؟؟!!
حالا نمیدونم چرا رو شونزده سالگی حساس بودم. فکر کنم تحت تاثیر این فرنگیا و اون جشنِ "سوییت سیکستین" بودم همچین کودک جوگیری بودمـــا
امروز یههو یادم اومد که چند ماه بعد وارد بیست سالگی میشم و نوزده سالگیم هم تموم میشه اصن یه فاز "خود پیر پنداری" گرفتم در حد تیم ملی هـــعـــــی
الان یعنی منِ فینقیلی نوزده سالمه آیـــا؟؟ نوزده خـــعــــــلی زیاده ها. یههو چشم وا کردیم شدیم نوزده ساله
کاش الان فنچی بیش نبودم. مشغول بازی های فینغیلیانه ی خودم (ترکیب رو حاااال کردین آیا؟ ) بودم!
+ فردا مهمونی میریم با آقای شکلات مهمونی تولد آریای عزیز اولین مهمونی مشترکی که میریم
خیلی وقت بود میخواستم بنویسم که روز ولنتاین خیلی بهمون خوش گذشت، ولی وقت نمیشد بیام نت. از بس که ما ذاتآ آدم بیزی و خفنی هستیم!
شب قبلِ ولنتاین بسی تلاش نمودیم تا مامان رو راضی کنیم که با ماشین بریم. نمیدونم چرا کسی به رانندگی من اعتماد نداره. البته آقای شکلات کم کم داره ایمان میاره به رانندگیِ بسیـــــــار آرامـــش بـــخـــشِ من. اصن مگه جرأت داره اعتراض بکنه! بـــعــــلـــه!
بسی هم با آقای شکلات فکر نمودیم که کجا بریم. آخرشم دیدیم هیچ جا بهتر از ژاندارک نیست. این ژاندارک یه جورایی حُکمِ خونه ی مشترکمون رو داره. اکثر قرارهامون _از جمله اولین قرارمون_ توی همین کافه ی آروم بوده.
خـــوووولــاصـــه رفتیم ژاندارک و از اونجایی که همه ی مرغ عشق ها اومده بودن اونجا، همه ی میزها پُر بودن. تو ماشین نشستیم تا بلکه یه کم خلوت تر بشه. همون جا کادوهامون رو هم دادیم.
آقای شکلات برام یه دستبند خــــــــیــــــلــــــی خوشگل از کیا گالری خریده بود با دوتا عروسکِ نی نی (پسرمون "فندق" و دخترمون "گردو") و گل و سایر مخلفات.
منم از اونجایی که چند وقت پیش که با آقای شکلات و آریای عزیز توی پاساژ اندیشه میچرخیدیم، احساس کردم آقای شکلات فندک زیپپو دوست داره، یه فندکِ زیپپوی آبی خریده بودم با یه عروسکِ زشت! البته از اونجایی که بسیار حواس پرت تشریف دارم، یادم رفت شکلاتهایی که خریده بودم رو ببرم. (آقای شکلات عزیزم نگران نباشی ها! نخوردمشون. بعدآ میدمشون بهت)
بعد هم رفتیم توی ژاندارک و چیز کیک و آب انبه و آب انار خوردیم. کلی هم خندیدم و حرف زدیم. بعدشم رهسپار شدیم سمتِ منزل.
خـــیـــلـــی روز خوبی بووود.
وقتی تو زندگی کم میاری، باید یکی باشه. باید یکی باشه که بهت بگه "دیوونه چیزی نشده که! تو از پسش برمیای." باید با حوصله بشینه پای نق نق کردنات و هی لبخندهای خوشگل بزنه. انقدر خوش اخلاقی کنه که اصن تو از رو بری.
باید یکی باشه که خستگیاتو بسته بندی کنی ببری پیشش، به جاش یه جعبه ی خوشگل صورتی پر از امیدواری بگیری ازش.
وقتی کم میاری باید به یه بازوی مطمئن تکیه کنی. بازویی که مطمئن باشی حتی اگه تموم وزن دل خستگیاتو بندازی روش، خم نشه.
باید یکی باشه بهت دلداری بده به جای اینکه بزنه تو سرت که "خودت خواستی" "تقصیر خودته" و "..." . باید آرامش نگاش آرومت کنه به جای اینکه بیشتر توی دلت آشوب راه بندازه. باید به جای اینکه انگشت اتهامشو بکنه تو چشمت، با سر انگشتاش اشکاتو پاک کنه.
وای از اون روزی که کم بیاری و آروم آروم بشینی دل خستگیای ریز و درشتتو بسته بندی کنی و ببریش پیش کسی که خودش بدتر از تو کم آورده. اون وقت تموم باورهات، تموم امیدها و رویاهات پودر میشه تو حرفهای بی رحمانش...
من و آقای شکلات با هم تفاوت داریم. مثلآ الان که من دارم اینجا مینویسم، آقای شکلات خوابه
صبحها من ساعت 8 بیدار میشم و اون معولآ بین 12 تا 1 من بهش میگم "خوابالـــو" ، اونم به من میگه "تو خیلی کم میخوابیــــا"
آقای شکلات بسیار بسیار آرومه. یعنی آرامشی که توی چشماش هست یکی از قشنگترین چیزاییه که تا حالا دیدم ولی من پر سرو صدا و شیطونم وقتی پیش همیم آقای شکلات 100 تا کلمه حرف میزنه و من 1100 تا دست خودم نیس هیجانزده میشم و هی حرف میزنم و میخندم
خیلی وقتا هم خیلی شبیه به هم میشیم. کافه ی مورد علاقمون ژاندارکه. وقتی پیش همیم به همدیگه نگاه میکنیم و بی دلیل میخندیم
هردوتامون کتاب خوندنو دوست داریم. البته آقای شکلات بیشتر از من کتاب میخونه. نیس که کنکـــور دارم، زیاد وقت ندارم.
توی تابستون آقای شکلات چندتا از کتاباشو داد که من بخونم. حالا هروقت دعوامون میشه و من میخوام قهر کنم ، اولین حرفی که میزنم اینه ===> "دیگه نمیخوام ببینمت. کتاباتو هم میبرم میذارم ژاندارک. برو بگیرشون "
جالبیش به اینه که هیچوقتم اینکارو نکردم به محض اینکه این حرفو میزنم، بعدش هی توی دل خودم میگم "خدایا عجب غلطی کردما " بعد هم سریعآ با هم آشتی میکنیم
درضمن دو تا بچه ی خوشگل هم داریم. "فندق" پسرمونه و "گردو" هم دخترمونه البته سن دقیقشونو نمیدونیم بعضی وقتا نی نی هستن بعضی وقتا هم میرن مدرسه بعضی وقتا گردو بزرگتره و بعضی وقتا هم فندق بزرگتره تازه بین خودمون بمونه ها آقای شکلات اوایل فراموش میکرد کدومشون دختره و کدومشون پسر حالا الان یاد گرفته جنسیتاشونو
حالا تفاوت و تشابه به کنار، ما خعلی به هم میایم. خــــــعــــــــلــــــی! همه میگنا
پ.ن : این پست رو صرفآ جهت کم کردنِ بارِ ادبیِ وبلاگم گذاشتم
شنبه تولد آقای شکلات بووووود!
و دو ماهگی دوستیمون!
اصولا تولد بدونِ سورپرایز مزه نمیده! این بووود که ما طبق یه عملیات خیلی خفن، با آریای عزیز (دوست آقای شکلات) تماس برقرار نمودیم و آدرس منزل آقای شکلات رو گرفتیم و چند شاخه گُل (نخونید گِل هااااا) فرستادیم واسه عشقمون
شب هم یه دعوای اساسی با عشقمون کردیم
اصن یه جور وحشتناکی شد همه چی
یکشنبه صبح هم آشتی نمودیم
دلم میخواد یه کم از خودمون بنویسم. دلم میخواد بنویسم که وقتی دیشب بهم گفتی که امسال بهترین پاییز عمرت رو میگذرونی، چقدر خوشحال شدم. منم تک تک لحظه های با تو بودن رو دوست دارم. انقدر که دلم میخواد هیشکی نباشه توی دنیا. فقط من و تو! اینجوری فقط تویی که حضورت حس میشه. فقط تو واقعی هستی.
دلم میخواد بنویسم ظهر که از خواب بیدار شدی و بهم گفتی خانوم دکتر، چقدر ذوق کردم! بهت نگفتم ولی به خدا از فردا صبح میشینم پای درسم که خانوم دکتر بشم.
دلم میخواد بنویسم امروز که همزمان اس ام اس دادیم چه حس خوبه بهم دست داد. یاد اون روز افتادم که میخواستیم تخته نرد بازی کنیم و هرچی تاس میریختیم مثل هم میشد. چه روز خوبی بود.
میخوام بنویسم که همه چیز جالب و دلنشینه وقتی تو هستی. همه چیز خوبه. واقعا عشق چیه جز بودن کنار تو؟
دلم "ژاندارک" میخواد. اون فضای گرم و کوچیک و نیمه تاریک و چوبی. صدای یه آهنگ خوب...
در چوبی رو باز میکنی.با هم وارد میشیم. از پشت دود سیگار آدم های خسته ای که اونجا نشستن، یه میز دنج پیدا میکنی و میگی "خوبه اینجا؟" با سر تایید میکنم. با هم میشینیم. کیفتو میذاری روی صندلی خالی. گوشی و پاکت سیگار و فندکت رو میذاری روی میز. عینکتو درمیاری. دونه های ریز عرقِ اطراف چشمت رو پاک میکنی.
من محو این کارای تو میشم. میخندی میگی "چیه؟" مبخندم میگم "هیچی" پیشخدمت مِنو رو میذاره روی میزمون و میره. تو لبخند میزنی و مِنو رو هُل میدی سمت من و میگی "چی میخوری؟" بعد من برای بار هزارم مِنو رو از اول تا آخر میخونم و میگم "آلبالو گلاسه". تو به اون دخترِ پشتِ پیشخون با لبخند نگاه میکنی و به مِنو اشاره میکنی. اون هم پیشخدمت رو میفرسته سراغ ما. میگی "یه آلبالو گلاسه ؛ یه قهوه"
یه مکث کوتاه... "یه زیرسیگاری هم اگه میشه لطفا..." حرفتو قطع میکنه و میگه "میارم براتون"
نگاه های من و تو شروع میشه... خندیدن ها... مرور مصاحبه ی شاهین برای هزارمین بار...
دلم ژاندارک میخواد... دلم تو رو توی ژاندارک میخواد....
بعد از مسافرت چی میچـــــســــبـــه؟؟؟
یه آغوش پر احساس و فشار دستات روی بازوهام و بوی خوب عطرت و گرمای نفس های تندت و شنیدن نجواهای عاشقانه ت و ....
مرسی که هستی و تک تک لحظه هام رو پر از بودنت میکنی
ســــلام!
از این که یه مدت نبودم معذرت میخوام. رفته بودم مسافرت و اونجا هم دسترسی به اینترنت سخت بود
این دوری هم بد چیزیه به خدا! همش دلم گرفته بوووود... همش دلم آقای شکلاتو میخواس!
چند روز اول که دخترعمه هام پیشم بودن خوب بود حالم... بعدش دیگه هیچ حس خوبی نداشتم همش دلتنگی بود و از این حرفـــــا...
یه حرکت مثبتی که انجام دادم اضافه کردن سه تا سوراخ دیگه به خودم بود! خخخخخخخخ امیدوارم انحراف ذهنتون کم باشه گوشامو سوراخ کردم
یه حرکت مفید دیگه هم انجام دادم. یه کم تمرین رانندگی کردم باشد که رستگار شویم!
همین دیگه! قول میدم بیشتر آپ کنم
پ.ن : فرشته ی هفت آسمون مرسی که به یادم بودی
دیدی یه وقتایی دلت میگیره...؟
دیدی یه وقتایی دلت میخواد داد بزنی...؟
دیدی نفسهات سنگین میشه ، ناخودآگاه آه میکشی...؟
دیدی هی توهم صدای ویبره میزنی...؟
دیدی گُر میگیری ، لُپات سرخ میشن ، هرچی آب سرد میپاشی روی صورتت فایده نداره...؟
دیدی دلت میخواد زمان وایسه یا نه اصلا زمان بگذره زودتر! فقط این لحظه های مزخرف اینجوری نمونه....؟
دیدی دلت واسه خوشحالی های روز قبل تنگ میشه...؟
دیدی هی به خودت میگی بابا چیزی نشده که ، ولی بازم دلت میگیره...؟
الان دقیقا توی همین وضعیتم...
من و آقای شکلات اصولآ آدم هایی هستیم به شدت خاطره باز!!
یعنی جوری که اوایل، حرفهامون حول محور همین خاطره ها دور دور میکرد
بیشتر جمله هامون با کلمه ی "یادته ...." شروع میشد
ولی دقت کردم تازگی ها داریم میریم تو کار "خاطره سازی" ! شغل خوبیه! ما که راضییم ازش! به شما هم پیشنهادش میکنیم!
جاتون خالی [!!!] دیروز یه دعوای اساسی کردیم! وقتی کسی رو دوست داری، دعوا باعث به هم خوردن رابطه که نمیشه، هــــیــــــچ... تازه باعث میشه احساساتت قلمبه تر هم بشه
توی اوج عصبانیت دلم میخواد داد بزنم بگم "من دوستت دارم لعنتی" و بشنوم که میگه "بدون تو نمیتونم"
ما همچین آدمایی هستیما وسط دعوا هم ابراز علاقه میکنیم!
پ ن : کلآ آدم مازوخیستی نیستما ، ولی با اینکه بعضی وقتا مجبورم بهت ثابت کنم که دروغ نمیگم حال میکنم! از این که گاهی وقتا از دستت حرص میخورم لذت میبرم!
دستبندی که بهم هدیه دادی رو ســـفــتِ ســـفـــــت بستم به دستم! احساس میکنم مثل دیروز دستمو گرفتی!
همین!
عشق یعنی اینکه توی این دربی بر خلاف همیشه که آرزو میکردم پرسپولیس ببره ، دلم میخواد مساوی بشن تا آقای شکلات ناراحت نشه.
پ ن : همین اختلاف سلیقه هاس که زندگی رو قشنگ میکنه
آخه من چرا انقدر بی فکرم؟؟؟ بعضی وقتها از دست خودم خیلی حرص میخورم!!!
قضیه اینه که به شوخی به آقای شکلات یه حرف هایی زدم و اونم ناراحت شد از دستم!
ولی وافعا یک ساعت تموم بدنم یخ زده بووود! احساس میکردم قلبم نمیزنه! انقدر خودم رو فحش بارون کردم که خدا میدونه
آخه من نمیدونم این کودک درونم چرا بزرگ نمیشه! همش شیطنت میکنه!! اما وقتی اون چشمای مهربون و با نگاه های شکلاتیش میبینه دیگه آروم میشه!
آفای شکلات منو بخشید ولی لازم یود یه بار دیگه اینجا معذرت خواهی کنم ازش! دوستت دارم!
همه چیز از اون شب شروع شد!
همیشه همدیگه رو در حضور یه شخص سوم میدیدیم. همیشه هم احساس میکردم آقای شکلات حس خوبی به من نداره. ولی اون شب یه چیزی توی دلم جرقه ی خفنی زد! تموم مدتی که اینجا بود عصبی بود و من نمیدونستم واسه چی احوالاتش ناخوشه! وقتی که داشت میرفت شال گردنش رو برداشت و تندی انداخت دور گردنش. اون شخص سوم داشت تلفن حرف میزد و به ما توجهی نمیکرد. دیدم آقای شکلات با یه حالت ناشناخته ای نگام میکنه! اصلا خوف برم داشته بووود!!!! جو سنگین بود. خواستم یه حرکتی بکنم تا شاید از دست این نگاهاش خلاص شم! شال گردنشو ازش گرفتم و خواستم براش کرواتی گره بزنم. یهو نمیدونم چی شد که ضربان قلبم رفت بالا! تا حالا انقدر نزدیک نشده بودیم به هم. هی تو ذهنم تقلا میکردم و سعی میکردم آروم باشم! ولی مگه این دل لامصب میذااااااشت!!! ازم پرسید چه جوری گره زدم. دوبار تندتند براش توضیح دادم. ولی خودمم نمیفهمیدم چی دارم میگم! عمه ی شال گردن رو توی دلم مورد عنایت قرار میدادم! دلم میخواست شال گردنشو بندازم اونور و بپرم تو بغلش! خب جوگیر شده بودم! دست خودم نبود!
اینجوری شد که من درگیر این شکلات پدرسوخته شدم!
پ.ن : هیچوقت برای کسی که قدش بلندتر از خودتونه شال گردنشو گره نزنین! پدر آدم درمیاد دیدم که میگما!